مرا دختر خانوم می نامند...
دختر یعنی تمامِ لحظههای خوبِ لبخندهای خدا از تَهِ دل.
از ابتدای ریشه زدنِ ریشههای زندگی در خاکِ وجودِ تک تکِ انسانها.
دختر یعنی کاشتنِ هر روز یک درخت و کمک به سبزتر کردنِ صمیمیتِ انسانها
داماد
جواد غلام پور
مرا پسر می نامند...
پسر یعنی دمی از وجود خدا...
اگر محکم هستم شکنندہ هم هستم
اگر درک میکنم،احتیاج به درک شدن هم دارم...
قلب دارم...
احساس دارم...
اما تمامشان پشت چهرہ مردانه ام پنهان شدہ است و فقط برای اندک افرادی نمایان میشود...
وعده دیدار
26 ام تیرماه 1398
داستان عشق ما
اولین دیدار
احساس تغیر زندگی
تابستان 1394
چه شد در من نمی دانم
فقط دیدم پریشانم
فقط یک لحظه فهمیدم خیلی دوستت دارم
اولین قرار
گذراندن یک روز خوب
تابستان 1394
عاشق کسی بودن به انسان قدرت و نیرو میبخشد و معشوق کسی بودن به انسان شجاعت
خواستگاری
یک روز پر استرس
بهار 1398
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
نامزدی
روزهای بی دغدغه
بهار 1398
نگاهت که می کنم
ﭼﯿﺰﯼ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ”ﻧﺪﺍﺷـﺘـﻦ” ﻫﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺑﺎ ﺗـــﻮ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧـﻨﺪﻡ
قفل های این روزها باز می شود
ﺩﺭ ﺗـــﻮ ﻛﻪ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻡ
جاودانگی، ترانه ی مرغان خوشخوان روزگارم می شود
چه خوش اتفاقیست
ﺑــﺎ ﺗـــﻮ ﺑــﻮﺩﻥ